منم با بغضی بزرگ در گلو که نفسم را بند اورده
منم ان یک زن تنها که زمستان غم انگیز زندگی اش هرگز رنگ بهار به خود نمی گیرد
منم ان یک زن تنها که دریایی در دیده دارم
منم ان یک زن تنها در کوچه پس کوچه های این شهر وحشی
من همان زنم که اینک دیگران چون کالایی بنجول به او می نگرند
منم ان یک زن تنها که اشکش از بی وفایی یار رنگ خون به خود گرفته
من همانم که ز بس گریه کرده سرمه ی چشمش ریخته
منم ان یک زن تنها که سنگینی اه لب هایش کمر دنیا را خم کرده
منم ان یک زن تنها که گویی خنده با لب هایش قهر کرده
منم ان یک زن تنها که ضجه هایش اشک سنگ را در می اورد
اری من هویتی دارم به اسم زن...
زنی که اوازه ی تنهایی اش در بوق و کرنا هم پیچیده
اگر زنی تنها باشد منم ان یک زن تنها